موج

تو در چشم من همچو موجي

خروشنده و سركش و ناشكيبا

كه هر لحظه ات مي كشاند بسوئي

نسيم هزار آرزوي فريبا

 

تو موجي

تو موجي و درياي حسرت مكانت

پريشان رنگين افق هاي فردا

نگاه مه آلوده ديدگانت

 

تو دائم بخود در ستيزي

تو هرگز نداري سكوني

تو دائم ز خود مي گريزي

تو آن ابر آشفته نيلگوني

 

چه مي شد خدايا ...

چه مي شد اگر ساحلي دور بودم؟

شبي با دو بازوي بگشوده خود

ترا مي ربودم ... ترا مي ربودم

شوق

ياد داري كه ز من خنده كنان پرسيدي

چه ره آورد سفر دارم از اين راه دراز؟

چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گويد

اشگ شوقي كه فرو خفته به چشمان نياز

 

چه ره آورد سفر دارم اي مايه عمر؟

سينه اي سوخته در حسرت يك عشق محال

نگهي گمشده در پرده رؤيائي دور

پيكري ملتهب از خواهش سوزان وصال

 

چه ره آورد سفر دارم ... اي مايه عمر؟

ديدگانس همه از شوق درون پر آشوب

لب گرمي كه بر آن خفته به اميد و نياز

بوسه اي داغتر از بوسه خورشيد جنوب

 

اي بسا در پي آن هديه كه زيبنده تست

در دل كوچه و بازار شدم سرگردان

عاقبت رفتم و گفتم كه ترا هديه كنم

پيكري را كه در آن شعله كشد شوق نهان

 

چو در آئينه نگه كردم، ديدم افسوس

جلوه روي مرا هجر تو كاهش بخشيد

دست بر دامن خورشيد زدم تا بر من

عطش و روشني و سوزش و تابش بخشيد

 

حاليا ... اين منم اين آتش جانسوز منم

اي اميد دل ديوانه اندوه نواز

بازوان را بگشا تا كه عيانت سازم

چه ره آورد سفر دارم از اين راه دراز

قصه ای در شب

چون نگهباني كه در كف مشعلي دارد

مي خرامد شب ميان شهر خواب آلود

خانه ها با روشنائي هاي رؤيايي

يك به يك درگيرودار بوسه بدرود

 

ناودان ها ناله ها سر داده در ظلمت

در خروش از ضربه هاي دلكش باران

مي خزد بر سنگفرش كوچه هاي دور

نور محوي از پي فانوس شبگردان

 

دست زيبائي دري را مي گشايد نرم

مي دود در كوچه برق چشم تبداري

كوچه خاموشست و در ظلمت نمي پيچد

بانگ پاي رهروي از پشت ديواري

 

باد از ره مي رسد عريان و عطر آلود

خيس، باران مي كشد تن بر تن دهليز

در سكوت خانه مي پيچد نفس هاشان

ناله هاي شوقشان لرزان و وهم انگيز

 

چشم ها در ظلمت شب خيره بر راهست

جوي مي نالد كه «آيا كيست دلدارش؟»

شاخه ها نجوا كنان در گوش يكديگر

«اي دريغا ... در كنارش نيست دلدارش»

 

كوچه خاموشست و در ظلمت نمي پيچد

بانگ پاي رهروي از پشت ديوار

مي خزد در آسمان خاطري غمگين

نرم نرمك ابر دودآلود پنداري

 

بر كه مي خندد فسون چشمش اي افسوس؟

وز كدامين لب لبانش بوسه مي جويد؟

پنجه اش در حلقه موي كه مي لغزد؟

با كه در خلوت بمستي قصه مي گويد؟

 

تيرگي ها را بدنبال چه مي كاوم؟

پس چرا در انتظارش باز بيدارم؟

در دل مردان كدامين مهر جاويد است؟

نه ... دگر هرگز نمي آيد بديدارم

 

پيكري گم مي شود در ظلمت دهليز

باد در را با صدائي خشك مي بندد

مرده اي گوئي درون حفره گوري

بر اميدي سست و بي بنياد مي خندد

شکست نیاز

آتشي بود و فسرد

رشته اي بود و گسست

دل چو از بند تو رست

جام جادوئي اندوه شكست

 

آمدم تا بتو آويزم

ليك ديدم كه تو آن شاخه بي برگي

ليك ديدم كه تو به چهره اميدم

خنده مرگي

 

وه چه شيرينست

بر سر گور تو اي عشق نيازآلود

پاي كوبيدن

وه چه شيرينست

از تو اي بوسه سوزنده مرگ آور

چشم پوشيدن

 

وه چه شيرينست

از تو بگسستن و با غير تو پيوستن

در بروي غم دل بستن

كه بهشت اينجاست

بخدا سايه ابر و لب كشت اينجاست

 

تو همان به كه نينديشي

بمن و درد روانسوزم

كه من از درد نياسايم

كه من از شعله نيفروزم

شکوفه ی اندوه

شادم كه در شرار تو مي سوزم

شادم كه در خيال تو مي گريم

شادم كه بعد وصل تو باز اينسان

در عشق بي زوال تو مي گريم

 

پنداشتي كه چون ز تو بگسستم

ديگر مرا خيال تو در سر نيست

اما چه گويمت كه جز اين آتش

بر جان من شراره ديگر نيست

 

شب ها چو در كناره نخلستان

كارون ز رنج خود به خروش آيد

فريادهاي حسرت من گوئي

از موج هاي خسته به گوش آيد

 

شب لحظه اي بساحل او بنشين

تا رنج آشكار مرا بيني

شب لحظه اي به سايه خود بنگر

تا روح بي قرار مرا بيني

 

من با لبان سرد نسيم صبح

سر مي كنم ترانه براي تو

من آن ستاره ام كه درخشانم

هر شب در آسمان سراي تو

 

غم نيست گر كشيده حصاري سخت

بين من و تو پيكر صحراها

من آن كبوترم كه به تنهائي

پر مي كشم به پهنه درياها

 

شادم كه همچو شاخه خشكي باز

در شعله هاي قهر تو مي سوزم

گوئي هنوز آن تن تبدارم

كز آفتاب شهر تو مي سوزم

 

در دل چگونه ياد تو مي ميرد

ياد تو ياد عشق نخستين است

ياد تو آن خزان دل انگيزيست

كاو را هزار جلوه رنگين است

 

بگذار زاهدان سيه دامن

رسوا ز كوي و انجمنم خوانند

نام مرا به ننگ بيالايند

اينان كه آفريده شيطانند

 

اما من آن شكوفه اندوهم

كز شاخه هاي ياد تو مي رويم

شب ها ترا بگوشه تنهائي

در ياد آشناي تو مي جويم

پاسخ

بر روي ما نگاه خدا خنده مي زند.

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ايم

زيرا چو زاهدان سيه كار خرقه پوش

پنهان ز ديدگان خدا مي نخورده ايم

 

پيشاني ار ز داغ گناهي سيه شود

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ريا

نام خدا نبردن از آن به كه زير لب

بهر فريب خلق بگوئي خدا خدا

 

ما را چه غم كه شيخ شبي در ميان جمع

بر رويمان ببست به شادي در بهشت

او مي گشايد ... او كه به لطف و صفاي خويش

گوئي كه خاك طينت ما را ز غم سرشت

 

توفان طعنه خنده ما را ز لب نشست

كوهيم و در ميانه دريا نشسته ايم

چون سينه جاي گوهر يكتاي راستيست

زين رو بموج حادثه تنها نشسته ايم

 

مائيم ... ما كه طعنه زاهد شنيده ايم

مائيم ... ما كه جامه تقوي دريده ايم

زيرا درون جامه بجز پيكر فريب

زين هاديان راه حقيقت نديده ايم!

 

آن آتشي كه در دل ما شعله مي كشيد

گر در ميان دامن شيخ اوفتاده بود

ديگر بما كه سوخته ايم از شرار عشق

نام گناهكاره رسوا! نداده بود

 

بگذار تا به طعنه بگويند مردمان

در گوش هم حكايت عشق مدام! ما

«هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد بعشق

ثبت است در جريده عالم دوام ما»

ستیزه

شب چو ماه آسمان پر راز

گرد خود آهسته مي پيچد حرير راز

او چو مرغي خسته از پرواز

مي نشيند بر درخت خشك پندارم

شاخه ها از شوق مي لرزند

 

در رگ خاموششان آهسته مي جوشد

خون يادي دور

زندگي سر مي شكد چون لاله اي وحشي

از شكاف گور

از زمين دست نسيمي سرد

برگ هاي خشك را با خشم مي روبد

 

 آه ... بر ديوار سخت سينه ام گوئي

ناشناسي مشت مي كوبد

«باز كن در ... اوست

باز كن در ... اوست»

 

 من به خود آهسته مي گويم:

باز هم رؤيا

آنهم اينسان تيره و درهم

بايد از داروي تلخ خواب

عاقبت بر زخم بيداري نهم مرهم

مي فشارم پلك هاي خسته را بر هم

ليك بر ديوار سخت سينه ام با خشم

ناشناسي مشت مي كوبد

«باز كن در ... اوست

باز كن در ... اوست»

دامن از آن سرزمين دور برچيده

ناشكيبا دشت ها را نورديده

روزها در آتش خورشيد رقصيده

نيمه شب ها چون گلي خاموش

در سكوت ساحل مهتاب روئيده

«باز كن در ... اوست»

آسمان ها را به دنبال تو گرديده

در ره خود خسته و بي تاب

ياسمن ها را به بوي عشق بوئيده

بال هاي خسته اش را در تلاشي گرم

هر نسيم رهگذر با مهر بوسيده

«باز كن در ... اوست

باز كن در ... اوست»

اشك حسرت مي نشيند بر نگاه من

رنگ ظلمت مي دود در رنگ آه من

  

ليك من با خشم مي گويم:

باز هم رؤيا

آنهم اينسان تيره و درهم

بايد از داروي تلخ خواب

عاقبت بر زخم بيداري نهم مرهم

مي فشارم پلك هاي خسته را بر هم

دنیای سایه ها

شب به روي جاده نمناك

سايه هاي ما ز ما گوئي گريزانند

دور از ما در نشيب راه

در غبار شوم مهتابي كه مي لغزد

سرد و سنگين بر فراز شاخه هاي تاك

سوي يگديگر بنرمي پيش مي رانند

  

شب به روي جاده نمناك

در سكوت خاك عطرآگين

ناشكيبا گه به يكديگر مي آويزند

سايه هاي ما ...

 

همچو گل هائي كه مستند از شراب شبنم دوشين

گوئي آنها در گريز تلخشان از ما

نغمه هائي را كه ما هرگز نمي خوانيم

نغمه هائي را كه ما با خشم

در سكوت سينه مي رانيم

زير لب با شوق مي خوانند

 

ليك دور از سايه ها

بي خبر از قصه دلبستگي هاشان

از جدائي ها و از پيوستگي هاشان

جسم هاي خسته ما در ركود خويش

زندگي را شكل مي بخشند

  

شب به روي جاده نمناك

اي بسا پرسيده ام از خود

«زندگي آيا درون سايه ها مان رنگ مي گيرد؟»

«يا كه ما خود سايه هاي سايه هاي خويشتن هستيم؟»

 

از هزاران روح سرگردان،

گرد من لغزيده در امواج تاريكي،

سايه من كو؟

«نور وحشت مي درخشد در بلور بانگ خاموشم»

سايه من كو؟

سايه من كو؟

 

 من نمي خواهم

سايه ام را لحظه اي از خود جدا سازم

من نمي خواهم

او بلغزد دور از من روي معبرها

يا بيفتد خسته و سنگين

زير پاي رهگذرها

او چرا بايد به راه جستجوي خويش

روبرو گردد

با لبان بسته درها؟

او چرا بايد بسايد تن

بر در و ديوار هر خانه؟

او چرا بايد ز نوميدي

پا نهد در سرزميني سرد و بيگانه؟!

آه ... اي خورشيد

سايه ام را از چه از من دور مي سازي؟

 

 از تو مي پرسم:

تيرگي درد است يا شادي؟

جسم زندانست يا صحراي آزادي؟

ظلمت شب چيست؟

شب،

سايه روح سياه كيست؟

  

او چه مي گويد؟

او چه مي گويد؟

خسته و سرگشته و حيران

مي دوم در راه پرسش هاي بي پايان

ترس

شب تيره و ره دراز و من حيران

فانوس گرفته او به راه من

بر شعله بي شكيب فانوسش

وحشت زده مي دود نگاه من

 

بر ما چه گذشت؟ كس چه مي داند

در بستر سبزه هاي تر دامان

گوئي كه لبش به گردنم آويخت

الماس هزار بوسه سوزان

 

بر ما چه گذشت؟ كس چه مي داند

من او شدم ... او خروش درياها

من بوته وحشي نيازي گرم

او زمزمه نسيم صحراها

  

من تشنه ميان بازوان او

همچون علفي ز شوق روئيدم

تا عطر شكوفه هاي لرزان را

در جام شب شكفته نوشيدم

 

 باران ستاره ريخت بر مويم

از شاخه تكدرخت خاموشي

در بستر سبزه هاي تر دامان

من ماندم و شعله هاي آغوشي

تشنه

من گلي بودم

در رگ هر برگ لرزانم خزيده عطر بس افسون

در شبي تاريك روئيدم

تشنه لب بر ساحل كارون

  

بر تنم تنها شراب شبنم خورشيد مي لغزيد

يا لب سوزنده مردي كه با چشمان خاموشش

سرزنش مي كرد دستي را كه از هر شاخه سرسبز

غنچه نشكفته اي مي چيد

 

پيكرم، فرياد زيبائي

در سكوتم نغمه خوان لب هاي تنهائي

ديدگانم خيره در رؤياي شوم سرزميني دور و رؤيائي

كه نسيم رهگذر در گوش من مي گفت:

«آفتابش رنگ شاد ديگري دارد»

عاقبت من بي خبر از ساحل كارون

رخت برچيدم

در ره خود بس گل پژمرده را ديدم

چشم هاشان چشمه خشك كوير غم

تشنه يك قطره شبنم

من به آن ها سخت خنديدم

  

تا شبي پيدا شد از پشت مه ترديد

تكچراغ شهر رؤياها

من در آنجا گرم و خواهشبار

از زميني سخت روئيدم

نيمه شب جوشيد خون شعر در رگ هاي سرد من

محو شد در رنگ هر گلبرگ

رنگ درد من

منتظر بودم كه بگشايد برويم آسمان تار

ديدگان صبح سيمين را

تا بنوشم از لب خورشيد نورافشان

شهد سوزان هزاران بوسه تبدار و شيرين را

  

ليكن اي افسوس

من نديدم عاقبت در آسمان شهر رؤياها

نور خورشيدي

زير پايم بوته هاي خشك با اندوه مي نالند

«چهره خورشيد شهر ما دريغا سخت تاريك است!»

خوب مي دانم كه ديگر نيست اميدي

نيست اميدي

 

محو شد در جنگل انبوه تاريكي

چون رگ نوري طنين آشناي من

قطره اشگي هم نيفشاند آسمان تار

از نگاه خسته ابري به پاي من

  

من گل پژمرده اي هستم

چشم هايم چشمه خشك كوير غم

تشنه يك بوسه خورشيد

تشنه يك قطره شبنم

قهر

نگه دگر بسوي من چه مي كني؟

چو در بر رقيب من نشسته اي

به حيرتم كه بعد از آن فريب ها

تو هم پي فريب من نشسته اي

  

به چشم خويش ديدم آن شب اي خدا

كه جام خود به جام ديگري زدي

چو فال حافظ آن ميانه باز شد

تو فال خود به نام ديگري زدي

  

برو ... برو ... بسوي او، مرا چه غم

تو آفتابي ... او زمين ... من آسمان

بر او بتاب زآنكه من نشسته ام

به ناز روي شانه ستارگان

  

بر او بتاب زآنكه گريه مي كند

در اين ميانه قلب من به حال او

كمال عشق باشد اين گذشت ها

دل تو مال من، تن تو مال او

  

تو كه مرا به پرده ها كشيده اي

چگونه ره نبرده اي به راز من؟

گذشتم از تن تو زانكه در جهان

تني نبود مقصد نياز من

 

 اگر بسويت اين چنين دويده ام

به عشق عاشقم نه بر وصال تو

به ظلمت شبان بي فروغ من

خيال عشق خوشتر از خيال تو

  

كنون كه در كنار او نشسته اي

تو و شراب و دولت وصال او!

گذشته رفت و آن فسانه كهنه شد

تن تو ماند و عشق بي زوال او!