از راهی دور

ديده ام سوي ديار تو و در کف تو

از تو ديگر نه پيامي نه نشاني

نه به ره پرتو مهتاب اميدي

نه به دل سايه اي از راز نهاني

 

دشت تف کرده و بر خويش نديده

نم نم بوسه ء باران بهاران

جاده اي گم شده در دامن ظلمت

خالي از ضربهء پاهاي سواران

 

تو به کس مهر نبندي ، مگر آندم

که ز خود رفته، در آغوش تو باشد

ليک چون حلقهء بازو بگشايي

نيک دانم که فراموش تو باشد

 

کيست آنکس که ترا برق نگاهش

مي کشد سوخته لب در خم راهي ؟

يا در آن خلوت جادوئي خامش

دستش افروخته فانوس گناهي

 

تو به من دل نسپردي که چو آتش

پيکرت را ز عطش سوخته بودم

من که در مکتب رويائي زهره

رسم افسونگري آموخته بودم

 

بر تو چون ساحل آغوش گشادم

در دلم بود که دلدار تو باشم

«واي بر من که ندانستم از اول»

«روزي آيد که دل آزار تو باشم»

 

بعد از اين از تو دگر هيچ نخواهم

نه درودي، نه پيامي، نه نشاني

ره خود گيرم و ره بر تو گشايم

زآنکه ديگر تو نه آني، تو نه آني

 


دلم برای باغچه می سوزد

کسي به فکر گلها نيست

کسي به فکرماهيها نيست

کسي نميخواهد

باور کند که باغچه دارد ميميرد

که قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است

که ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهي مي شود

و حس باغچه انگار

چيزي مجردست که در انزواي باغچه پوسيده ست.

حياط خانه ي  ما تنهاست

حياط خانه ي  ما

در انتظار بارش يک ابر ناشناس

خميازه ميکشد

و حوض خانه ي ما خاليست

ستاره هاي کوچک بي تجربه

از ارتفاع درختان به خاک ميافتند

 و از ميان پنجره هاي   پريده رنگ خانه ي ماهي ها

شب ها صداي سرفه ميآيد

حياط خانه ي ما تنهاست .

 پدر ميگويد:

" از من گذشته ست

از من گذشته ست

من بار خودم را بردم

و کار خودم را کردم "

و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،

يا شاهنامه ميخواند

يا ناسخ التواريخ

پدر به مادر ميگويد:

" لعنت به هرچي م

عاشقانه

اي شب از روياي تو رنگين شده

سينه از عطر توام سنگين شده

اي به روي چشم من گسترده خويش

شاديم بخشيده از اندوه بيش

همچو باراني که شويد جسم خاک

هستيم زآلودگي ها کرده پاک

 

اي تپش هاي تن سوزان من

آتشي در سايهء مژگان من

اي ز گندمزارها سرشارتر

اي ز زرين شاخه ها پر بارتر

اي در بگشوده بر خورشيدها

در هجوم ظلمت ترديدها

با توام ديگر ز دردي بيم نيست

هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست

 

اي دل تنگ من و اين بار نور؟

هايهوي زندگي در قعر گور؟

 

اي دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

پيش از اينت گر که در خود داشتم

هرکسي را تو نمي انگاشتم

 

درد تاريکيست درد خواستن

رفتن و بيهوده خود را کاستن

سر نهادن بر سيه دل سينه ها

سينه آلودن به چرک کينه ها

در نوازش، نيش ماران يافتن

زهر در لبخند ياران يافتن

زر نهادن در کف طرارها

 

 

آه، اي با جان من آميخته

اي مرا از گور من انگيخته

چون ستاره، با دو بال زرنشان

آمده از دور دست آسمان

جوي خشک سينه ام را آب تو

بستر رگهايم را سيلاب تو

در جهاني اينچنين سرد و سياه

با قدمهايت قدمهايم براه

 

اي به زير پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده

گيسويم را از نوازش سوخته

گونه هام از هرم خواهش سوخته

آه، اي بيگانه با پيرهنم

آشناي سبزه واران تنم

آه، اي روشن طلوع بي غروب

آفتاب سرزمين هاي جنوب

آه، آه اي از سحر شاداب تر

از بهاران تازه تر سيراب تر

عشق ديگر نيست اين، اين خيرگيست

چلچراغي در سکوت و تيرگيست

عشق چون در سينه ام بيدار شد

از طلب پا تا سرم ايثار شد

 

اين دگر من نيستم، من نيستم

حيف از آن عمري که با من زيستم

اي لبانم بوسه گاه بوسه ات

خيره چشمانم به راه بوسه ات

اي تشنج هاي لذت در تنم

اي خطوط پيکرت پيرهنم

آه  مي خواهم که بشکافم ز هم

شاديم يک دم بيالايد به غم

آه، مي خواهم که برخيزم ز جاي

همچو ابري اشک ريزم هاي هاي

 

اين دل تنگ من و اين دود عود ؟

در شبستان، زخمه هاي چنگ و رود ؟

اين فضاي خالي و پروازها؟

اين شب خاموش و اين آوازها؟

 

اي نگاهت لاي لائي سِحر بار

گاهوار کودکان بيقرار

اي نفسهايت نسيم نيمخواب

شسته از من لرزه هاي اضطراب

خفته در لبخند فرداهاي من

رفته تا اعماق دنيا هاي من

 

اي مرا با شور شعر آميخته

اينهمه آتش به شعرم ريخته

چون تب عشقم چنين افروختي

لاجرم شعرم به آتش سوختي

در یافت

آن تيره مردمکها، آه

آن صوفيان سادهء خلوت نشين من

در جذبهء سماع دو چشمانش

از هوش رفته بودند

 

ديدم که بر سراسر من موج مي زند

چون هرم سرخگونهء آتش

چون انعکاس آب

چون ابري از تشنج بارانها

چون آسماني از نفس فصلهاي گرم

تا بي نهايت

تا آنسوي حيات

گسترده بود او

 

ديدم در وزيدن دستانش

جسميت وجودم

تحليل مي رود

ديدم که قلب او

با آن طنين ساحر سرگردان

پيچيده در تمامي قلب من

 

ساعت پريد

پرده بهمراه باد رفت

او را فشرده بودم

در هالهء حريق

مي خواستم بگويم

اما شگفت را

انبوه سايه گستر مژگانش

چون ريشه هاي پردهء ابريشم

جاري شدند از بن تاريکي

در امتداد آن کشالهء طولاني طلب

وآن تشنج، آن تشنج مرگ آلود

تا انتهاي گمشدهء من

 

ديدم که مي رهم

ديدم که مي رهم

 

ديدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک مي خورد

ديدم که حجم آتشينم

آهسته آب شد

و ريخت، ريخت، ريخت

در ماه، ماه به گودي نشسته، ماه منقلب تار

 

در يکديگر گريسته بوديم

در يکديگر تمام لحظهء بي اعتبار وحدت را

ديوانه وار زيسته بوديم

در یافت

در حباب کوچک خود

روشنائي خود را مي فرسود

ناگهان پنجره پر شد از شب

شب سرشار از انبوه صداهاي تهي

شب مسموم از هرم زهرآلود تنفس ها

شب...

 

گوش دادم

در خيابان وحشت زدهء تاريک

يک نفر گوئي قلبش را

مثل حجمي فاسد

زير پا له کرد

در خيابان وحشت زدهء تاريک

يک ستاره ترکيد

گوش دادم...

 

نبضم از طغيان خون متورم بود

و تنم...

تنم از وسوسهء

متلاشي گشتن.

 

روي خط هاي کج و معوج سقف

چشم خود را ديدم

چون رطيلي سنگين

خشک ميشد در کف، در زردي، در خفقان

 

داشتم با همه جنبش هايم

مثل آبي راکد

ته نشين مي شدم آرام آرام

داشتم لرد مي بستم در گودالم

 

گوش دادم

گوش دادم به همه زندگيم

موش منفوري در حفرهء خود

يک سرود زشت مهمل را

با وقاحت مي خواند

جيرجيري سمج و نامفهوم

لحظه اي فاني را چرخ زنان مي پيمود

و روان مي شد بر سطح فراموشي

 

آه، من پر بودم از شهوت - شهوت مرگ

هر دو ... از احساسي سرسام آور تير کشيد

آه

من به ياد آوردم

اولين روز بلوغم را

که همه اندامم

باز ميشد در بهتي معصوم

تا بياميزد با آن مبهم، آن گنگ، آن نامعلوم

 

در حباب کوچک

روشنايي خود را

در خطي لرزان خميازه کشيد.

بر او ببخشایید

بر او ببخشائيد

بر او که گاهگاه

پيوند دردناک وجودش را

با آب هاي راکد

و حفره هاي خالي از ياد مي برد

و ابلهانه مي پندارد

که حق زيستن دارد

بر او ببخشائيد

بر خشم بي تفاوت يک تصوير

که آرزوي دور دست تحرک

در ديدگان کاغذيش آب مي شود

 

بر او ببخشائيد

بر او که در سراسر تابوتش

جريان سرخ ماه گذر دارد

و عطرهاي منقلب شب

خواب هزار سالهء اندامش را

آشفته مي کند

 

بر او ببخشائيد

بر او که از درون متلاشيست

اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور مي سوزد

و گيسوان بيهده اش

نوميدوار از نفوذ نفس هاي عشق مي لرزد

 

اي ساکنان سرزمين سادهء خوشبختي

اي همدمان پنجره هاي گشوده در باران

بر او ببخشائيد

بر او ببخشائيد

زيرا که محسور است

زيرا که ريشه هاي هستي بارآور شما

در خاک هاي غربت او نقب مي زنند

و قلب زودباور او را

با ضربه هاي موذي حسرت

در کنج سينه اش متورم مي سازند.

غزل

چون سنگها صداي مرا گوش مي کني

سنگي و ناشنيده فراموش مي کني

رگبار نوبهاري و خواب دريچه را

از ضربه هاي وسوسه مغشوش مي کني

دست مرا که ساقهء سبز نوازش است

با برگ هاي مرده همآغوش مي کني

گمراه تر از روح شرابي و ديده را

در شعله مي نشاني و مدهوش مي کني

اي ماهي طلائي مرداب خون من

خوش باد مستيت، که مرا نوش مي کني

تو درهء بنفش غروبي که روز را

بر سينه مي فشاري و خاموش مي کني

در سايه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سايه از چه سيه پوش مي کني ؟

میان تاریکی

ميان تاريکي

ترا صدا کردم

سکوت بود و نسيم

که پرده را مي برد

در آسمان ملول

ستاره اي مي سوخت

ستاره اي مي رفت

ستاره اي مي مرد

ترا صدا کردم

ترا صدا کردم

تمام هستي من

چو يک پيالهء شير

ميان دستم بود

نگاه آبي ماه

به شيشه ها مي خورد

 

ترانه اي غمناک

چو دود بر مي خاست

ز شهر زنجره ها

چون دود مي لغزيد

به روي پنجره ها

 

تمام شب آنجا

ميان سينهء من

کسي ز نوميدي

نفس نفس مي زد

کسي به پا مي خاست

کسي ترا مي خاست

دو دست سرد او را

دوباره پس مي زد

 

تمام شب آنجا

ز شاخه هاي سياه

غمي فرو مي ريخت

کسي ز خود مي ماند

کسي ترا مي خواند

هوا چو آواري

به روي او مي ريخت

 

درخت کوچک من

به باد عاشق بود

به باد بي سامان

کجاست خانهء باد؟

کجاست خانهء باد؟

گذران

تا به کي بايد رفت

از دياري به دياري ديگر

نتوانم، نتوانم جستن

هر زمان عشقي و ياري ديگر

کاش ما آن دو پرستو بوديم

که همه عمر سفر مي کرديم

از بهاري به بهار ديگر

آه، اکنون ديريست

که فرو ريخته در من، گوئي،

تيره آواري از ابر گران

چو مي آميزم، با بوسهء تو

روي لبهايم، مي پندارم

مي سپارد جان عطري گذران

 

آنچنان آلوده ست

عشق غمناکم با بيم زوال

که همه زندگيم مي لرزد

چون ترا مي نگرم

مثل اينست که از پنجره اي

تکدرختم را، سرشار از برگ،

در تب زرد خزان مي نگرم

مثل اينست که تصويري را

روي جريان هاي مغشوش آب روان مي نگرم

شب و روز

شب و روز

شب و روز

 

بگذار که فراموش کنم.

تو چه هستي ، جز يک لحظه، يک لحظه که چشمان

مرا

مي گشايد در

برهوت آگاهي ؟

 

بگذار

 که فراموش کنم.

افسانه تلخ

فسانه تلخ

نه امیدی که بر آن خوش کنم دل
نه پیغامی نه پیک آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحر گاهی زنی دامن کشان رفت
پریشان مرغ ره گم کرده ای بود
که زار و خسته سوی آشیان رفت
 کجا کس در قفایش اشک غم ریخت
کجا کس با زبانش آشنا بود
ندانستند این بیگانه مردم
که بانگ او طنین ناله ها بود
به چشمی خیره شد شاید بیابد
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افکند او را
به او جز از هوس چیزی نگفتند
در او جز جلوه ظاهر ندیدند
به هرجا رفت در گوشش سرودند
که زن را بهر عشرت آفریدند
شبی در دامنی افتاد و نالید
مرو ! بگذار در این واپسین دم
ز دیدارت دلم سیراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم
چرا امید بر عشقی عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟
چرا؟...او شبنم پاکیزه ای بود
که در دام گل خورشید افتاد
سحرگاهی چو خورشیدش بر آمد
به کام تشنه اش لغزید و جان داد
به جامی باده شور افکنی بود
که در عشق لبانی تشنه می سوخت
چو می آمد ز ره پیمانه نوشی
به قلب جام از شادی می افروخت
شبی نا گه سر آمد انتظارش
لبش در کام سوزانی هوس ریخت
چرا آن مرد بر جانش غضب کرد ؟
چرا بر ذره های جامش آویخت ؟
کنون این او و این خاموشی سرد
نه پیغامی نه پیک آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی


 

نا اشنا

ناآشنا

باز هم قلبی به پایم اوفتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد
باز هم در گیر و دار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد
باز هم از چشمه لبهای من
تشنه ای سیراب شد  ‚ سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهرویی در خواب شد ‚ در خواب شد
بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او
عاشقی دیوانه می خواهم که زود
بگذرد از جاه و مال وآبرو
او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را
من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی می خواهد از من آتشین
تا بسوزاند در او تشویش را
او به من میگوید ای آغوش گرم
مست نازم کن که من دیوانه ام
 من باو می گویم ای نا آشنا
بگذر از من ‚ من ترا بیگانه ام
 آه از این دل آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
 چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا کس به آوازش نخواند

خاطرات

خاطرات

 باز در چهره خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
 حسرت بوسه هستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده عشق
 که ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد تو را نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
یاد آن شب که تو را دیدم و گفت
 دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق
یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
 یاد آن خنده بیرنگ و خموش
 که سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشک
حسرتی یخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت
ترسم این شعله سوزنده عشق
آخر آتش فکند بر جانت