Click to view full size image

بهاربيست                   www.bahar-20.com

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar-20.comتصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar-20.comتصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar-20.comتصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar-20.com

زندگی

آه اي زندگي منم که هنوز

با همه پوچي از تو لبريزم

نه به فکرم که رشته پاره کنم

نه بر آنم که از تو بگريزم

 

همه ذرات جسم خاکي من

از تو، اي شعر گرم، در سوزند

آسمانهاي صاف را مانند

که لبالب ز بادهء روزند

 

با هزاران جوانه مي خواند

بوتهء نسترن سرود ترا

هر نسيمي که مي وزد در باغ

مي رساند به او درود ترا

 

من ترا در تو جستجو کردم

نه در آن خوابهاي رويايي

در دو دست تو سخت کاويدم

پر شدم، پر شدم، ز زيبائي

 

پر شدم از ترانه هاي سياه

پر شدم از ترانه هاي سپيد

از هزاران شراره هاي نياز

از هزاران جرقه هاي اميد

 

حيف از آن روزها که من با خشم

به تو چون دشمني نظر کردم

پوچ پنداشتم فريب ترا

ز تو ماندم، ترا هدر کردم

 

غافل از آن که تو بجائي و من

همچو آبي روان که در گذرم

گمشده در غبار شوم زوال

ره تاريک مرگ مي سپرم

 

آه، اي زندگي من آينه ام

از تو چشمم پر از نگاه شود

ورنه گر مرگ من بنگرد در من

روي آئينه ام سياه شود

 

عاشقم، عاشق ستارهء صبح

عاشق ابرهاي سرگردان

عاشق روزهاي باراني

عاشق هر چه نام تست بر آن

 

مي مکم با وجود تشنهء خويش

خون سوزان لحظه هاي ترا

آنچنان از تو کام مي گيرم

تا بخشم آورم خداي ترا!

بعدها

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد :

در بهاري روشن از امواج نور

در زمستاني غبارآلود و دور

يا خزاني خالي از فرياد و شور

 

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد:

روزي از اين تلخ و شيرين روزها

روز پوچي همچو روزان دگر

سايه ي زامروزها، ديروزها

 

ديدگانم همچو دالانهاي تار

گونه هايم همچو مرمرهاي سرد

ناگهان خوابي مرا خواهد ربود

من تهي خواهم شد از فرياد درد

 

مي خزند آرام روي دفترم

دستهايم فارغ از افسون شعر

ياد مي آرم که در دستان من

روزگاري شعله مي زد خون شعر

 

خاک مي خواند مرا هر دم به خويش

مي رسند از ره که در خاکم نهند

آه شايد عاشقانم نيمه شب

گل بروي گور غمناکم نهند

 

بعد من ناگه به يکسو مي روند

پرده هاي تيرهء دنياي من

چشمهاي ناشناسي مي خزند

روي کاغذها و دفترهاي من

 

در اتاق کوچکم پا مي نهد

بعد من، با ياد من بيگانه اي

در بر آئينه مي ماند بجاي

تارموئي، نقش دستي، شانه اي

 

مي رهم از خويش و مي مانم ز خويش

هر چه بر جا مانده ويران مي شود

روح من چون بادبان قايقي

در افقها دور و پيدا مي شود

 

مي شتابند از پي هم بي شکيب

روزها و هفته ها و ماه ها

چشم تو در انتظار نامه اي

خيره مي ماند بچشم راهها

 

ليک ديگر پيکر سرد مرا

مي فشارد خاک دامنگير خاک!

بي تو، دور از ضربه هاي قلب تو

قلب من مي پوسد آنجا زير خاک

 

بعدها نام مرا باران و باد

نرم مي شويند از رخسار سنگ

گور من گمنام مي ماند به راه

فارغ از افسانه هاي نام و ننگ

بعدها

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد :

در بهاري روشن از امواج نور

در زمستاني غبارآلود و دور

يا خزاني خالي از فرياد و شور

 

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد:

روزي از اين تلخ و شيرين روزها

روز پوچي همچو روزان دگر

سايه ي زامروزها، ديروزها

 

ديدگانم همچو دالانهاي تار

گونه هايم همچو مرمرهاي سرد

ناگهان خوابي مرا خواهد ربود

من تهي خواهم شد از فرياد درد

 

مي خزند آرام روي دفترم

دستهايم فارغ از افسون شعر

ياد مي آرم که در دستان من

روزگاري شعله مي زد خون شعر

 

خاک مي خواند مرا هر دم به خويش

مي رسند از ره که در خاکم نهند

آه شايد عاشقانم نيمه شب

گل بروي گور غمناکم نهند

 

بعد من ناگه به يکسو مي روند

پرده هاي تيرهء دنياي من

چشمهاي ناشناسي مي خزند

روي کاغذها و دفترهاي من

 

در اتاق کوچکم پا مي نهد

بعد من، با ياد من بيگانه اي

در بر آئينه مي ماند بجاي

تارموئي، نقش دستي، شانه اي

 

مي رهم از خويش و مي مانم ز خويش

هر چه بر جا مانده ويران مي شود

روح من چون بادبان قايقي

در افقها دور و پيدا مي شود

 

مي شتابند از پي هم بي شکيب

روزها و هفته ها و ماه ها

چشم تو در انتظار نامه اي

خيره مي ماند بچشم راهها

 

ليک ديگر پيکر سرد مرا

مي فشارد خاک دامنگير خاک!

بي تو، دور از ضربه هاي قلب تو

قلب من مي پوسد آنجا زير خاک

 

بعدها نام مرا باران و باد

نرم مي شويند از رخسار سنگ

گور من گمنام مي ماند به راه

فارغ از افسانه هاي نام و ننگ

پوچ

ديدگان تو در قاب اندوه

سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته ها را

با زبان نگه گفته بودم

 

از من و هرچه در من نهان بود

ميرميدي

ميرهيدي

يادم آمد که روزي در اين راه

ناشکيبا مرا در پي خويش

ميکشيدي

ميکشيدي

آخرين بار

آخرين بار

آخرين لحظهء تلخ ديدار

سر به سر پوچ ديدم جهان را

باد ناليد و من گو کردم

خش خش برگهاي خزان را

 

 

باز خواندي

باز راندي

باز بر تخت عاجم نشاندي

باز در کام موجم کشاندي

گرچه در پرنيان غمي شوم

دیر

در چشم روز خسته خزيدست

رؤياي گنگ و تيرهء خوابي

اکنون دوباره بايد از اين راه

تنها به سوي خانه شتابي

 

 

تا سايه سياه تو ، اينسان

پيوسته در کنار تو باشد

هرگز گمان مبر که در آنجا

چشمي به انتظار تو باشد

 

 

بنشسته خانهء تو چو گوري

د ر ابري از غبار درختان

تاجي بسر نهاده چو ديروز

از تارهاي نقره باران

 

 

از گوشه هاي ساکت و تاريک

چون در گشوده گشت به رويت

صدها سلام خامش و مرموز

پر ميکشند خسته بسويت

 

 

گوئي که ميتپد دل ظلمت

در آن اطاق کوچک غمگين

شب ميخزد چو مار سياهي

بر پرده هاي نازک رنگين

 

 

ساعت به روي سينه ديوار

خالي ز ضربه اي ،ز نوائي

در جرمي از سکوت و خموشي

خود نيز تکه اي ز فضائي

 

 

در قابهاي کهنه ، تصاوير

اين چهره هاي مضحک فاني

بيرنگ از گذشت زمانها

شايد که بوده اند  زماني

 

 

آئينه همچو چشم بزرگي

يکسو نشسته گرم تماشا

بر روي شيشه هاي نگاهش

بنشانده روح عاصي شب را

 

 

تو ، خسته چون پرندهء پيري

رو ميکني به گرمي بستر

با پلک هاي بسته لرزان

سر مينهي به سينهء دفتر

 

 

گريند در کنار تو گوئي

ارواح مردگان گذشته

آنها که خفته اند بر اين تخت

پيش از تو در زمان گذشته

 

 

ز آنها هزار جنبش خاموش

ز آنها هزار نالهء بيتاب

همچون حبابهاي گريزان

بر چهرهء فشردهء مرداب

 

 

لبريز گشته کاج کهنسال

از غار غار شوم کلاغان

رقصد به روي پنجره ها باز

ابريشم معطر باران

 

 

احساس ميکني که دريغ است

با درد خود اگر بستيزي

ميبوئي آن شکوفهء غم را

تا شعر تازه اي بنويسي

رهگذر

يکي مهمان ناخوانده،

ز هر درگاه رانده، سخت وامانده

رسيده نيمه شب از راه، تن خسته، غبارآلود

نهاده سر بروي سينهء رنگين کوسن هائي

که من در سالهاي پيش

 

همه شب تا سحر مي دوختم با تارهاي نرم ابريشم

هزاران نقش رويائي بر آنها در خيال خويش

وچون خاموش مي افتاد بر هم پلک هاي داغ و سنگينم

گياهي سبز مي روئيد در مرداب روياهاي شيرينم

ز دشت آسمان گوئي غبار نور برمي خاست

گل خورشيد مي آويخت بر گيسوي مشکينم

نسيم گرم دستي ، حلقه اي  را نرم مي لغزاند

در انگشت سيمينم

 

 

لبي سوزنده لبهاي مرا با شوق مي بوسيد

و مردي مينهاد آرام، با من سر بروي سينهء خاموش

کوسن هاي رنگينم

 

کنون مهمان ناخوانده

ز هر درگاه رانده، سخت وامانده

بر آنها مي فشارد ديدگان گرم خوابش را

آه، من بايد بخود هموار سازم تلخي زهر عتابش را

و مست از جامهاي باده مي خواند: که آيا هيچ

باز در ميخانه لبهاي شيرينت شرابي هست

 

يا براي رهروي خسته

در دل اين کلبهء خاموش عطرآگين زيبا

جاي خوابي هست؟!

 

23

گره

فردا اگر ز راه نميآمد

من تا ابد کنار تو ميماندم

من تا ابد ترانهء عشقم را

در آفتاب عشق تو ميخواندم

 

 

در پشت شيشه هاي اتاق تو

آن شب نگاه سرد سياهي داشت

دالان ديدگان تو در ظلمت

گوئي به عمق روح تو راهي داشت

 

 

لغزيده بود در مه آئينه

تصوير ما شکسته و بي آهنگ

موي تو رنگ ساقهء گندم بود

موهاي من، خميده و قيري رنگ

 

 

رازي درون سينهء من مي سوخت

مي خواستم که با تو سخن گويد

اما صدايم از گره کوته بود

در سايه، بوته هيچ نميرويد

 

 

زآنجا نگاه خستهء من پر زد

آشفته گرد پيکر من چرخيد

در چارچوب قاب طلائي رنگ

چشم مسيح بر غم من خنديد

 

 

ديدم اتاق درهم و مغشوش است

در پاي من کتاب تو افتاده

سنجاق هاي گيسوي من آن جا

بر روي تختخواب تو افتاده

 

 

از خانهء بلوري ماهي ها

ديگر صداي آب نميآيد

فکر چه بود گربهء پير تو

کاو را بدبده خواب نميآمد

 

 

بار دگر نگاه پريشانم

برگشت لال و خسته به سوي تو

مي خواستم که با تو سخن گويد

اما خموش ماند به روي تو

 

 

آنگه ستارگان سپيد اشک

سوسو زدند در شب مژگانم

ديدم که دست هاي تو چون ابري

آمد به سوي صورت حيرانم

 

 

ديدم که بال گرم نفس هايت

سائيده شد به گردن سرد من

گوئي نسيم گمشده اي پيچيد

در بوته هاي وحشي درد من

 

 

دستي درون سينهء من مي ريخت

سرب سکوت و دانهء خاموشي

من خسته زين کشاکش دردآلود

رفتم به سوي شهر فراموشي

 

 

بردم ز ياد اندوه فردا را

گفتم سفر فسانهء تلخي بود

ناگه به روي زندگيم گسترد

آن لحظهء طلائي عطرآلود

 

 

آن شب من از لبان تو نوشيدم

آوازهاي شاد طبيعت را

آن شب به کام عشق من افشاندي

ز آن بوسه قطرهء ابديت را

بلور رویا

ما تکيه داده نرم به بازوي يکدگر

در روحمان طراوت مهتاب عشق بود

سرهايمان چو شاخهء سنگين ز بار

ما تکيه داده نرم به بازوي يکدگر

در روحمان طراوت مهتاب عشق بود

سرهايمان چو شاخهء سنگين ز بار و برگ

خامش ، بر آستانه محراب عشق بود

 

 

من همچو موج ابر سپيدي کنار تو

بر گيسويم نشسته گل مريم سپيد

هر لحظه ميچکيد ز مژگان نازکم

بر برگ دستهاي تو شبنم سپيد

 

 

گوئي فرشتگان خدا در کنار ما

با دستهاي کوچکشان چنگ ميزدند

در عطر عود و نالهء اسپند و ابر دود

محراب راز پاکي خود رنگ ميزدند

 

 

پيشاني بلند تو در نور شمع ها

آرام و رام بود چو درياي روشني

با ساقهاي نقره نشانش نشسته بود

در زير پلکهاي تو روياي روشني

 

 

من تشنهء صداي تو بودم که مي سرود

در گوشم آن کلام خوش دلنواز را

چون کودکان که رفته ز خود گوش مي کنند

افسانه هاي کهنهء لبريز راز را

 

 

آنگه در آسمان نگاهت گشوده شد

بال بلور قوس و قزح هاي رنگ رنگ

در سينه قلب روشن محراب مي تپيد

من شعله ور در آتش آن لحظهء درنگ

 

 

گفتم خموش «آري» و همچون نسيم صبح

لرزان و بي قرار وزيدم به سوي تو

اما تو هيچ بودي و ديدم هنوز هم

در سينه هيچ نيست به جز آرزوي تو

و برگ

خامش ، بر آستانه محراب عشق بود

 

 

من همچو موج ابر سپيدي کنار تو

بر گيسويم نشسته گل مريم سپيد

هر لحظه ميچکيد ز مژگان نازکم

بر برگ دستهاي تو شبنم سپيد

 

 

گوئي فرشتگان خدا در کنار ما

با دستهاي کوچکشان چنگ ميزدند

در عطر عود و نالهء اسپند و ابر دود

محراب راز پاکي خود رنگ ميزدند

 

 

پيشاني بلند تو در نور شمع ها

آرام و رام بود چو درياي روشني

با ساقهاي نقره نشانش نشسته بود

در زير پلکهاي تو روياي روشني

 

 

من تشنهء صداي تو بودم که مي سرود

در گوشم آن کلام خوش دلنواز را

چون کودکان که رفته ز خود گوش مي کنند

افسانه هاي کهنهء لبريز راز را

 

 

آنگه در آسمان نگاهت گشوده شد

بال بلور قوس و قزح هاي رنگ رنگ

در سينه قلب روشن محراب مي تپيد

من شعله ور در آتش آن لحظهء درنگ

 

 

گفتم خموش «آري» و همچون نسيم صبح

لرزان و بي قرار وزيدم به سوي تو

اما تو هيچ بودي و ديدم هنوز هم

در سينه هيچ نيست به جز آرزوي تو

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar-20.com

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar-20.com